همسایهها میگویند که دوماه است از خانهی طلعتخانم، بوی قورمهسبزی نمیآید. غروب که میشود میرود جلوی خانه گلرخ، بیمقدمه میگوید: گلرخجون، یهکم قورمه داری به ما بدی؟ واسه شامِ بچههام میخوام.
گلرخ هم هربار، با کلافگی کیسه سبزی یخزدهای بیرون میآورد و مینالد: دِ آخه طلعتخانم! تو این روزا کی میره خونه کسی که بچههای تو بیان پیشت؟!
طلعت که میرود، از خانهی گلرخ صدای سوغاتیِهایده شنیده میشود. گلرخ کسی را ندارد، در این چهلوچندسال نه ازدواج کرده، نه دوستی، نه آشنایی... فقط هرازگاهی کسی اشتباهی زنگ میزند و برایش پیغام میگذارد که "مراقب خودت باش". گلرخ هم گریه میکند، میرود دستهایش را با مایع میشوید، به دستگیره در الکل میزند، و با پارچههایی که از مادرش مانده، برای خودش ماسک درست میکند.
آنسوی خط، حامد شماره خانه قبلی میترا را میگیرد. مثل دیوانهها زل میزند به سفیدیِ دیوار و به این فکر میکند که چقدر شبیه رنگ لباس پرستاری میتراست، چقدر شبیه پنبهای است که میترا هرروز با آنها سروکار دارد، چقدر به تختهای بیمارستان مانند است... و به خودش که میآید میبیند دهبار پشتسر هم جملهی "مراقب خودت باش" را تکرار کرده است.
میترا چشمانش به سفیدیها عادت کرده، تنها رنگ سپید مهم زندگیاش، موی پدری است که شبانهروز کنج خانه مینشیند و بنان گوش میدهد، و دهدقیقه طول میکشد که تایپ کند "میترا، کی برمیگردی بابا؟"
مینویسد کی برمیگردی بابا؟ و دستش را روی گلویش فشار میدهد. نفسش بالا نمیآید. گرما همهجا را برداشته. بنان هنوز میخواند "بوی جوی مولیان آید همی، یاد یار مهربان آید همی..." و پیرمرد مطمئن است که تب، از علائم اولیه انتظار است. طلعتخانم سبزیها را گذاشته کنار اجاق تا یخش آب شود، گلرخ به دستانش ضدعفونیکننده میمالد، حامد وقتی زنگ میزند با صدای بلند میگرید، میترا جواب پیغام پدر را، با "نمیدانم" میدهد، و پیرمرد، دیگر اینبار میمیرد...
بازدید : 2580
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 12:22