loading...

مالیخولیا

بازدید : 949
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 12:22

خراب شد. کاملاً خراب شد و رفت کنار، ولی نباید این پایانش می‌بود. شاید باید قشنگ‌تر، به‌یادموندنی‌تر و یا... هرچی. دیگه مهم نیست.
دنیا دور سرم می‌پیچه.
به همه درباره جاذبه زمینی که حسش می‌کنم گفتم. خیلی‌اوقات توی زندگیم هست، که زمین جاذبه‌ش چندبرابر میشه، و روح و جسمم رو پایین می‌کشه. نمیدونم چجوری میشه توصیفش کرد. یه‌چیزی شبیه روح‌خوار‌های هری‌پاتر.
حس آدمی‌رو دارم که کلی افسار دستشه، و باید همه اون‌هارو همزمان کنترل کنه.
خانم فالکن برام از عددای عجیب‌غریب حرف زد، از فرق بین دیدن و نگاه‌کردن، از بازگشت رنسانس حتی! نمیدونم، حرف‌هاش برام مبهم بود. دلم می‌خواست بهش بگم چقدر شبیه فیلسوفِ دنیای سوفی حرف می‌زنه. یه‌جاش گفت: زمان توهمه.
می‌فهممش، اما مبهمه. مبهم... مبهم...
معلممون نیست، اما خیلی عجیب و باحوصله‌ست. نمی‌دونم، انگار ده‌ساله دبیرمونه، می‌شناستم و طبق اون آشناییه که بهم میگه نمیشه بهونه آورد و باید بذر زندگی رو کاشت. بعدها معجزه‌ها خواهی دید...
امروز دلم می‌خواست از همه گروه‌ها برم بیرون، اما باز یه‌چیزی دستم رو می‌بست، که مسئولیت امتحانای اقتصاد با منه، که مسئولیت دینی این هفته با منه، که مسئولیت تفکر با منه، مسئولیت جواب‌دادن به بچه‌ها هم با منه. نمیدونم شرایط خوبیه یا بد. فقط می‌دونم هرچی بیشتر میشن بیشتر سرگیجه می‌گیرم و از ترسِ خواب‌موندن و انجام‌ندادنش، نمی‌خوابم.
نمیدونم تا آخر سال چی ازم می‌مونه. هیچی نمی‌دونم.

بوی جوی مولیان آید همی!
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 70
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 134
  • بازدید ماه : 352
  • بازدید سال : 29906
  • بازدید کلی : 35477
  • کدهای اختصاصی