چندسالی میشود که برایت ننوشتهام، و دیگر حتی بعید میدانم گذرت به اینجا بیفتد. اینها تقصیر تو نیست. تقصیر روزهاییست که میگذرند و آدمها را تغییر میدهند و روابط را هم. یعنی راستش را بخواهی من مقصرم؛ نه روزها، نه تو، نه هیچیک از این آدمها. تنها من. حالا احساس میکنم تو هم فهمیدهای که دیوانهام امیرحسین. ماه پشت ابر نمیماند. دیوانه هم پشت چهرهی عاقل و معصومانهاش. یک روز گندش درمیآید و همه میروند، حتی آن زن که میگفت روزی یازدهبار بگویم «الله لا اله الا هو»، حتی آن پسر که خیال میکند فیلمنامهنویس بزرگی خواهم شد، حتی آن شاعر گمنام که روحم را وحشی میداند و مجنون.
بعضی شبها خوابت را میبینم. خواب بوسه و آغوش. این ضمیر ناخودآگاه هم چه حرامزادهایست، نه؟ این اشتیاقهای کوچکِ پنهانشده. گفته بود چیزی از دوستداشتن نمیدانم. راست گفته بود. من فقط دوستداشتن آن زن را بلدم، دوستداشتن گلدانهایش، نوههایش، جای پایش، هرچیزِ مربوط به او. گندش بزنند که حتی این را هم خوب بلد نیستم.
ببخش که نوشتهام ناتمام ماند. باید بخوابم و کاش خواب بابا و شپشها را نبینم. آدمهایی که خواب راحتی ندارند طفلکیاند. شب بخیر.