بهش که فکر میکنم کلمهی "فروپاشی" میاد توی ذهنم. نمیدونم از کِی بود که تبدیل به کلمه شد، رفت گوشهگوشهی ذهنم و اِشغالش کرد. یتیم بود، برادرش مرد، اونیکی برادرش معتاد بود. همیشه لبخند میزد اما صداش رو یادم نمیاد. یادم نمیاد چجوری صدام میزد. یادم نمیاد موقع بازی، چیا میگفت. حتی یادم نمیاد وقتی رو که از گردن آویزونش شده بودم و هردو، نیشمون تا بناگوش باز بود. به چی میخندیدیم؟ حتی نمیدونستم برادری داشت که عاشقش بود. دلم میخواد برم دایرکتش و بهش بگم: هی پسر، اسمت رو "فروپاشی" گذاشتم. تو مثل برجی هستی که فروریخته و اینکه دوباره سرپا شه، یکی از آرزوهای بزرگ منه.
اما نمیگه این دختر، چقدر روانیه؟
هانیگرین میگه عاشقش شدی. مامانم برام حرف درمیاره. اما فقط من میدونم که یه تکدرخت پیرم، که به قلعهی خراب روبروش زل زده و میخواد شاخههاشو بذاره روی شونهش و هردو با هم رشد کنن.
وقتی به همبازیهام فکر میکنم، میبینم همهشون از خودشون فقط غم بهجا گذاشتن. یتیم و زیبابودن علی، پریا که نمیدونست مادرش مرده، اون پسره که سمعک میذاشت، صابر که بهخاطر کاپشنپوشیدنش وسط تابستون کلی مسخرهش کردن، روژینایی که مُرد، شهریاری که رفت. یه کولهبار بزرگ روی دوشمه، انگار که غمهاشون رو خالی کردم توی کوله و همهجا با خودم همراه میکنم. کاش میدونست که من چشم دوختم بهش، تا ببینم رشد میکنه، تا ببینم میشه خوشبختترین و قویترین پسری که میشناسم.
بابت دعوت مرسی سولویگ 🌸
تانوما چیست، چه مزایایی دارد۱. یکیشون گفت: نگرانتم، نذار فکرکردنت به خدا، باعث کفر شه. نذار اونقدری شک کنی که کافر شی.
اونیکی گفت: فلسفه باعث کفر میشه. نرو سراغش. ولش کن.
یکی دیگه گفت: حسش کن، نشونههاش هست. روایاتش هست. احادیث هست. آیههاش هست.
معلما از دستم کلافهن. این رو حس میکنم. اونروز صدای کافرگفتنهاشون توی مغزم میپیچید. خانم برگمن گفت بعد از اینکه پیام تبریک روز معلمم بهش رو توی گروه معلما فرستاده، یه عکسالعملهایی دیده ازشون که باید بعدا صحبت کنیم. گفتم بد؟ گفت نه، فقط باید یادت باشه راه رو گم نکنی.
اما من راه رو گم کردم. من چندروزه توی تاریکی، میترسم آنتوان لاوی بیاد خفهم کنه. من چندروزه گریه میکنم و میگم: نمیخوام کافر شم. من چندروزه خودمو پر کردم از حرفای اپیکور و عینالقضات همدانی و حتی، صدای یاسمن آریانی.
دینم وصل شده به سیاست و سیاست دست میذاره رو عمیقترین احساساتم. بارش سنگینه. مثل یه بختک افتاده رو سینهم و انگار، راه گریزی هم نیست. زیر بار ندونستن، دارم له میشم و زمان اونقدر زود میگذره که حس میکنم همینروزاست یکی بیاد گلومو فشار بده و بگه: چرا نمیفهمی؟ چرا نمیخونی؟ چرا نمیدونی؟
من هیچی نمیدونم. حتی اگه خانم برگمن برامون صدتا سخنرانی دیگه هم بفرسته، هیچی نمیفهمم. حتی اگه همه پادکستهای فلسفی رو زیرورو کنم، هیچی نمیفهمم. حتی اگه کل کتابای مطهری و شریعتی رو بخونم هم هیچی نمیفهمم.
۲. همهش تصویر طره موی روشنی میاد جلوی چشمم، که توی دستای یه مرده و یه دختر با موهای بور، فکر میکنه موهای خودشه. دائم از خودم میپرسم: آخه مگه چشمای کی بهجز من اونشکلی بود؟
چندروزه احساسات دارن خفهم میکنن. این بار رو نه شجریان میتونه سبک کنه و نه مرضیه. انگار درکنشدنیه و باید یه آهنگ بیاد که اون احساس رو لمس کنه. امشب به آماندا گفتم "یه آهنگ بفرست که حس کنی خوشم میاد". فاطمه مهلبان فرستاد، نشد بابا.
۳. خانم فالکن وقتی فهمید اکثر کتابا جای تاثیر مثبت، روانیم میکنن گفت: فکر میکنی تو برزخی، همین که حس میکنی روانی شدی آثار خوبی داره، شاید یهروزی نویسنده شدی.
و الان که فکر میکنم، میبینم تنها چیزی که نیاز دارم هم نویسندهشدنه.
۴. دوروزپیش، دیدم پشتسر هم صدای گربه میاد. خواستم برم طرف پنجره، اما صداش منو کشوند طرف در و تا درو وا کردم، دیدم یه گربه پرید تو خونه. بین اون همه آپارتمان، بین اون همه طبقه، بین اون همه در، اومده طبقه سوم و جلوی در خونه ما. بهش ماهی دادم و یهبار دیگه مطمئن شدم خدا خیلی دوستم داره.
همسایهها میگویند که دوماه است از خانهی طلعتخانم، بوی قورمهسبزی نمیآید. غروب که میشود میرود جلوی خانه گلرخ، بیمقدمه میگوید: گلرخجون، یهکم قورمه داری به ما بدی؟ واسه شامِ بچههام میخوام.
گلرخ هم هربار، با کلافگی کیسه سبزی یخزدهای بیرون میآورد و مینالد: دِ آخه طلعتخانم! تو این روزا کی میره خونه کسی که بچههای تو بیان پیشت؟!
طلعت که میرود، از خانهی گلرخ صدای سوغاتیِهایده شنیده میشود. گلرخ کسی را ندارد، در این چهلوچندسال نه ازدواج کرده، نه دوستی، نه آشنایی... فقط هرازگاهی کسی اشتباهی زنگ میزند و برایش پیغام میگذارد که "مراقب خودت باش". گلرخ هم گریه میکند، میرود دستهایش را با مایع میشوید، به دستگیره در الکل میزند، و با پارچههایی که از مادرش مانده، برای خودش ماسک درست میکند.
آنسوی خط، حامد شماره خانه قبلی میترا را میگیرد. مثل دیوانهها زل میزند به سفیدیِ دیوار و به این فکر میکند که چقدر شبیه رنگ لباس پرستاری میتراست، چقدر شبیه پنبهای است که میترا هرروز با آنها سروکار دارد، چقدر به تختهای بیمارستان مانند است... و به خودش که میآید میبیند دهبار پشتسر هم جملهی "مراقب خودت باش" را تکرار کرده است.
میترا چشمانش به سفیدیها عادت کرده، تنها رنگ سپید مهم زندگیاش، موی پدری است که شبانهروز کنج خانه مینشیند و بنان گوش میدهد، و دهدقیقه طول میکشد که تایپ کند "میترا، کی برمیگردی بابا؟"
مینویسد کی برمیگردی بابا؟ و دستش را روی گلویش فشار میدهد. نفسش بالا نمیآید. گرما همهجا را برداشته. بنان هنوز میخواند "بوی جوی مولیان آید همی، یاد یار مهربان آید همی..." و پیرمرد مطمئن است که تب، از علائم اولیه انتظار است. طلعتخانم سبزیها را گذاشته کنار اجاق تا یخش آب شود، گلرخ به دستانش ضدعفونیکننده میمالد، حامد وقتی زنگ میزند با صدای بلند میگرید، میترا جواب پیغام پدر را، با "نمیدانم" میدهد، و پیرمرد، دیگر اینبار میمیرد...
باید از اینجا برویم. میزنیم به کوه و دشت، میدویم در گندمزارها و دیگر، کسی بوی غممان را حس نمیکند. دیگر همه فراموش میکنند که شام هرشبمان، عجز بود و خانه را صدای محزون شجریان برمیداشت. دیگر نیاز نیست که چشممان را بدوزیم به عکس گلدانها، و همچون مردهپرستها، زل بزنیم به دیوار روبهرو و به آخرین حرفِ رفتگانمان بیندیشیم.
بیا گام برداریم به سوی تپه سرسبزِ ناکجاآباد و برای گوسفندها نِی بزنیم. گوسفندها چه میدانند که ما گریختیم؟ میپندارند همیشه اینجا بودیم... و ما میتوانیم همانجا قلبهای زرد و صورتکهای لبخندبهلبمان را دفن کنیم و به روی خودمان نیاوریم که ماییم.
حتی... حتی میتوانیم خانهای متروک پیدا کنیم و روی دیوارش، بهجای علامه حسنزاده آملی، شعر سهراب را بچسبانیم.
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب...
دیگر صدای گریهی گربهها را نخواهیم شنید که دلمان بلرزد، دیگر در رویاهایمان، شریعتی را غمگین نمیبینیم، دیگر آنجا زمان، اینقدر خالی و زود نمیگذرد... آنجا فقط ماییم و گبههای رنگارنگ، سهتار و تنبورِ روی طاقچه، و دیوانِ حافظ قدیمیای که بوی خاک میدهد.
قیدوبندی نیست، سرّی نیست، حقارتی نیست، و ما آزاد میشویم.
خراب شد. کاملاً خراب شد و رفت کنار، ولی نباید این پایانش میبود. شاید باید قشنگتر، بهیادموندنیتر و یا... هرچی. دیگه مهم نیست.
دنیا دور سرم میپیچه.
به همه درباره جاذبه زمینی که حسش میکنم گفتم. خیلیاوقات توی زندگیم هست، که زمین جاذبهش چندبرابر میشه، و روح و جسمم رو پایین میکشه. نمیدونم چجوری میشه توصیفش کرد. یهچیزی شبیه روحخوارهای هریپاتر.
حس آدمیرو دارم که کلی افسار دستشه، و باید همه اونهارو همزمان کنترل کنه.
خانم فالکن برام از عددای عجیبغریب حرف زد، از فرق بین دیدن و نگاهکردن، از بازگشت رنسانس حتی! نمیدونم، حرفهاش برام مبهم بود. دلم میخواست بهش بگم چقدر شبیه فیلسوفِ دنیای سوفی حرف میزنه. یهجاش گفت: زمان توهمه.
میفهممش، اما مبهمه. مبهم... مبهم...
معلممون نیست، اما خیلی عجیب و باحوصلهست. نمیدونم، انگار دهساله دبیرمونه، میشناستم و طبق اون آشناییه که بهم میگه نمیشه بهونه آورد و باید بذر زندگی رو کاشت. بعدها معجزهها خواهی دید...
امروز دلم میخواست از همه گروهها برم بیرون، اما باز یهچیزی دستم رو میبست، که مسئولیت امتحانای اقتصاد با منه، که مسئولیت دینی این هفته با منه، که مسئولیت تفکر با منه، مسئولیت جوابدادن به بچهها هم با منه. نمیدونم شرایط خوبیه یا بد. فقط میدونم هرچی بیشتر میشن بیشتر سرگیجه میگیرم و از ترسِ خوابموندن و انجامندادنش، نمیخوابم.
نمیدونم تا آخر سال چی ازم میمونه. هیچی نمیدونم.
16|http://www.yut.ir/images/002.gif|1
مبعث رسول اکرم مبارک16|http://www.yut.ir/images/002.gif|1
مبعث رسول اکرم مبارک16|http://www.yut.ir/images/002.gif|1
موشن گرافی ، فیلم و انیمیشن پیشگیری و مقابله با کرونا16|http://www.yut.ir/images/002.gif|1
جدید ترین مقالات در حوزه پیشگیری و مقابله با ویروس کروناتعداد صفحات : 1