بابت دعوت مرسی سولویگ 🌸
با این زلزله و پسلرزههایی که تو این دوروز اومده، امید به آیندهم دهبرابر کم شده و بیستسالِ آینده تقریبا یه رویا محسوب میشه اما دلم میخواد این رویا رو اینجوری تصور کنم:
(نمیدونم ازدواج کردم یا نه، به این بخشش کاری نداریم)
یه خونه نقلی و ساده دارم، یه گوشه از شهر، یا ترجیحاً تو یه روستای خوشآبوهوا با کلی حیوون و درخت و گل. دورتادور خونه پر از کتاب و کاغذهای مچالهشده بخاطر نوشتنه. روی طاقچهش سهتار گذاشتم و هرگوشهش یه ساز پیدا میشه. یهطرف یه پیانوی چوبی ساده، یهطرف ویولن و طرفِ دیگه چنگ. سماع بلدم و غروب که میشه یکی از سازهارو برمیدارم و توی خیابون مشغول نواختن میشم، اگر هم پولی جمع شد، به اولین نیازمندی که برسم تقدیم میکنم. اونموقع انقدر میدونم، انقدرررر میدونم، که یا رها میشم و یا دیوانه. قطعا یا یه گربه برای خودم دارم و یا هم که نصف روزم رو با گربههای کوچه و خیابون میگذرونم. بلدم شیرینی و کیک بپزم و با خیلی از آدمایی که دوستشون دارم ارتباطم حفظ شده.
بخش مهم شغل رو یادم رفت. نمیدونم. واقعا نمیدونم چیکاره میشم. دلم میخواد معلم یا استاد دانشگاه باشم، اگر هم نشد گلفروشی داشته باشم و یا تو یه کتابفروشی کار کنم. جدیدا سطح توقعاتم از شغل، اونقدر پایین اومده که نمیدونم قراره پول شام و ناهارم رو هم چجوری تهیه کنم. ولی درحدی پول جمع میکنم که بتونم به دیگران کمک کنم و مفید باشم.